....

شوهر خاله کوچیکه از همان اول هم یک جوری بود ، یعنی هست ، آن سال های اول که ازدواج کرده بودند عشق ماشین های امریکایی را داشت ، از این ماشین های کشیده دو در که به اندازه دو تا پراید جای پارک اشغال میکنند و به قول عمویم مشتری اول و آخرشان خودش بود ، بعد افتاد به شکار ، سرش را میزدی ته اش را میزدی توی بیابون ها دنبال شکار بود ، هر بار که خانه خاله مهمان بودیم قسم اش می دادیم که این گوشتِ توی خورشت گوشت جوجه تیغی ، گرازی ، لاک پشتی چیزی نباشد .... بعد افتاد به حیوون بازی ، توی حیاط همیشه سه چهار تا سگ می پلکید ، توی خانه مدام باید حواست بود که پایت را روی خرگوشی ، بچه گربه ای ، همستری ، لاک پشتی ، جوجه اردکی چیزی نگذاری ، چهار چشمی باید لوستر را می پاییدی که از آن بالا بچه عقابی ، قُشی ، مرغ عشقی چیزی روی سرت پرواز نکند ، یک بار هم مار زنده آورد خانه و نمیدانم چی شد که مار ول شد توی خانه ، یادم هست که دست به دامان آتش نشانی شدند تا پیدا شد ...چند سال بعد افتاد به خالی بندی ، خالی می بست آه .. مثل آب خوردن ، پیمانکار بود، هر کس می رفت خانه شان دفتر و دستک اش را می آورد و اعداد و ارقام را همین طوری بالا و پایین می کرد و آخرش می گفت که 438 میلیون تومن از فلان جا طلب دارم و 890 میلیون تومن از بیسار جا و ... میماندیم که با این همه پول تو این خانه اجاره ای چه میکند پس ... این دو سه سال اخیر را افتاده در خط تیر اندازی ، بار آخری که خانه شان بودم تفنگ اش را آورد و پرکرد و نشست روی مبل و اصرار که میخواهم از همین جا دستگیره در دستشویی را بزنم ، گوش هایم را گرفته بودم و منتظر بودم که کل آپارتمان بریزد توی خانه خاله ... این آخری گیر داده که من بچه می خواهم ، که یک دختر کم است ، من این همه جون بکنم پول در بیاورم که دوماد بیاید بخورد ، الله و بلله که من پسر میخواهم ، خاله هم یک گوشش شده در یک گوشش دروازه ، گفته تو چه گلی به سر پدرت زدی که پسرت به سر تو بزند ... گفته که من کاغذ میدهم برو یک زن دیگر بگیر برایت پسر بیاورد ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه