صبح
ایستاده ام در صف انتظار خرید ارز ، قیمت فروش پو ند امروز 1415 تومن است ، دیروز 1380 تومن بود انگار ... پول را می گذارم روی میز و میگویم 1000 پو ند لطفا
تعطیلات میری لندن؟
این را خانم مسنی که بغل دستم ایستاده می پرسد ، برمیگردم و نگاهش میکنم و لبخند میزنم ، رژ لب صورتی کمرنگ روی لب ، ناخن های مرتب ، موهای سفید یک دست ، از آن تیپ هایی که من همیشه دوست دارم وقتی مثلا 70 سال دارم باشم ...
هوا سرده الان لندن ، برو یک جای گرم ...
باز لبخند میزنم و نمیگویم که نشسته بودم توی شرکت و یهو به سرم زد که الان که پوند پایین آمده یک مقداری ارز بخرم با این امید که چند ماه بعد برود بالا و یک سودی کرده باشم و نتیجه اش اینکه زنگ زدم به آقای پدر و مبلغی قرض کردم و طفلک آقای پدر هم هیچی نگفت که بچه آخه این کارها به تو نیامده ...

دو ساعت بعد
پوندها را گذاشتم داخل پاکت و درش را چسب زدم و سُر دادم ته کشوی میز و رویش دو سه تا سررسید گذاشتم و در کشو را قفل کردم و حالا نشسته ام پشت میز و در ذهنم دنبال یک جای مناسب برای نگه داشتن این گنج کوچک در روزهای تعطیل که خانه نیستم می گردم ... گاوصندوق شرکت ؟ کشو میز اتاقم ؟ لابه لای لباس ها تو کمد؟ داخل ماشین لباسشویی چه طور است ؟ میتوانم کلی رخت چرک هم بچپانم رویش ... داخل فر گاز ؟ بین بسته های گوشت داخل فریزر؟ ...


سه ساعت بعد
زنگ میزنم صرافی ببینم قیمت پوند تغییر کرده یا نه ... همان 1415 تومان است ... پس چرا بالا نمیرود آخر
...................................................................................................
ابتدای صفحه