بچه را روی پاهایم نشانده ام ، گردن باریک و کوچک اش قدرت نگه داشتن سرش را ندارد و لق میزند ... نوک بینی ام را آرام می مالم به بینی اش و برای موچ میکشم ، ریسه میرود از خنده ...
مامانش آن طرف نشسته و واو به واو کلماتی را که در کتاب روانشناسی کودک خوانده برای آن یکی دوستم بلغور میکند ...

بچه باید در شش ماهگی ...
بچه باید در هشت ماهگی ...
بچه باید در یک سالگی ...
بچه باید در 15 ماهگی ...

صورتم را که خیلی نزدیک میبرم خیره میشود به من و آن گردی عسلی چشمهایش چپ میشود ...
آروم میگویم خیلی خری ... بچه تو خیلی خری ...
چنان از ته دل میخندند که ردیف لثه های بیدندانش تا ته معلوم میشود ...
اگر بچه من بودی اگر بچه من بودی میزاشتم هر کاری که دلت خواست بکنی ... دوست داشتی درس بخونی ... نداشتی نخونی ... میذاشتم با دماغ آویزون راه بری و یادت میدادم فحش ک دار بدی ... فحش ک دار دوست داری ؟ ها ؟ دوست داری ؟ ها ؟
با چشم های گرد شده من را نگاه میکند و یک صداهایی در میآورد ... غوووونن .. آااااا غغغغغ...ممممم
یادت میدادم پا برهنه بری تو حیاط بعد با همون پاهای سیاه بیای بری روی مبل خونه مامان بزرگ ات ... جای دست های کثیف ات هم همیشه باید به دیوار باشه ... یادت نره ...
دستش را مشت کرده و با قدرت می میکد ، آب دهانش راه گرفته ...

مادرش هنوز مشغول است ...
بچه باید در 22 ماهگی ....
بچه باید در 27 ماهگی ...

میبینی چه نقشه هایی برات کشیدن ؟ از الان تا 31 سالگی برات برنامه ریزی کردن .... ولی تو باید گند بزنی به کتاب های روانشناسی مامانت ... خوب؟ خوب ؟ بلدی گند بزنی ؟ بلدی ؟ ببینم چه طوری حال این مامان باباتو میگیری ها ...

گردی چشم هایش ثابت مانده ، انگار که روی مساله مهمی تمرکز کرده ....

پیففف...پاشو بیا این بچه تو بگیر مثل اینکه کار خرابی کرده ....
...................................................................................................
ابتدای صفحه