برای کسی که ...

دوسال و چند ماه پیش

گفتی : میخوام از ایران برم ...
نپرسیدم : چه طوری!!؟ نگفتم تو که پاسپورت نداری ... سربازی نرفتی ... ممنوع الخروج هستی ... دادگاه داری ... پول نداری ...
گفتم : به سلامتی ... کار خوبی می کنی ...

اون یک جو عقل و حس رو داشتم که بفهمم داری میپیچونیم ...
بعد من زنگ نزدم ... تو زنگ نزدی ... من زنگ نزدم ... تو زنگ نزدی ... هی زمان گذشت و بدون اینکه حرفی بزنیم و خداحافظی کنیم همه چیز تموم شده بود دیگه ...


دیروز که اومدیم ولایتتون و از جلوی ساختمان شرکت رد شدیم و چند متر اون ور تر پیچیدیم توی یک کوچه فکرکردم ممکن است همین الان این دور وبر باشی و چقدر به هم نزدیک هستیم بعد این همه مدت ... چند ساعت بعد نشسته بودم روی تخت و فالوده بستنی می خوردم و آفتاب کم کم داشت می پرید و یکی شلنگ آب گرفته بود دستش و بوی خاک نم خورده توی هوا پخش شده بود ، آن سوالی که از صبح داشت ذهنم را میخورد از دهانم پرید ... بی مقدمه از یکی همولایتی هایت پرسیدم تو را می شناسد یا نه ؟
یادم بود که به قول آیدا دنیا یه بشقاب ماکارونی گنده است که همیشه هم سوار اتوبوس جهانگردیه ...
اما وقتی گفت که فلانی ؟ آره میبینمش ...

نمیدونم از سردی بستنی بود یا از شنیدن اسمت که آن طور مغز سرم تیر کشید و یک آن همه حس هایم قاطی شد ...
شد معجون انار ...
شیرین و ملس و ترش و خفن ترش ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه