برای دختری که همیشه عجله می کند ....
هفته پیش صبح اون کیف مشکی بند بلندِ را برداشتم ، دست چپ ام درد میکند و کیف دستی دستم نگیرم بهتر است ... اواسط کوچه بند کیف ام کند ... ماندم که برگردم و یک کیف دیگر بردارم یا همین جوری دستم بگیرم و بروم شرکت ... برگشتم خانه ...
دیرم شده بود ... تندی داخل کیف را خالی کردم و ریختم توی یک کیف دیگر و پیش از اینکه در را پشت سرم ببندم یادم افتاد به کیسه پر از زباله گوشه آشپزخانه ، تا شب اگر می ماند بو آشپزخانه را بر میداشت .... کیسه را برداشتم و قبل از اینکه درش را گره بزنم چشم ام افتاد به کیف بند کنده شده روی میز ... فکر کردم که عمرا این بند را ببرم تعمیر کنم و می دانم که می اندازمش داخل کمد بغل اون کیف صورتی که زیپش خراب است و هر دو می مانند تا یک وقتی که هر دو را با هم دور بیندازم... کیف مشکی بند کنده شده را برداشتم و انداختم داخل کیسه زباله ... کیسه زباله را سر راه انداختم داخل سطل آشغال سر کوچه ...

برای تولد 20 سالگی ام مامان و پدرم برایم ساعت خریدند ... دوست اش داشتم ... تمام این سالها ساعت دیگری نخریدم ... این اواخر توی دست چپ ام احساس سنگینی می کردم ، صبح تا میرسیدم سر کار ساعت را در می آوردم و می گذاشتم توی کشو و عصر دوباره به مچ ام می بستم ... آخرین بار از کوه برمیگشتیم و من همان کیف مشکی بند بلند را کج انداخته بودم روی شانه ام ... و ساعت به دستم سنگینی می کرد ... درش آوردم و انداختم داخل کیف ....

داخل همان کیف مشکی بند بلندی که روز بعدش انداختم توی سطل آشغال ...

پ ن : هنوز امیدوارم که پیدایش کنم ، شاید جای دیگری افتاده باشد ....
...................................................................................................
ابتدای صفحه