خوش خواب ها و عملیات نجات 1
مامان تعریف میکند که : سه روزت بود ، مامان بزرگ ات اومد خونه تا ببرتت حموم ، من خوابیده بودم روی تخت ،از داخل حموم صدای جیغ شنیدم... درو باز کردم دیدم تو روی دست های مامانم افتادی بی حرکت و صورتت هم کبود شده ... جیغ کشیدم از حال رفتم ...

مامان بزرگ ام میگه : بدنتو لیف کشیدم ( من شک ندارم که مادربزرگ ام با آن وسواس آن موقع هایش بچه دو روزه را نیم ساعت زیر آب غسل تعمید میداده و کیسه میکشیده ) سرتو آروم شستم ، گرفتمت زیر دوش ... دیدم صدات در نمیاد ، چند بار زدم پشتت ، دیدم رنگ صورتت تغییر کرده بود، تو دلم گفتم خدایا حالا جواب شهره رو چی بدم ...

دایی میگه : توی پارک روبروی خونتون قدم میزدم ، صدای جیغ و داد از پنجره شنیدم ، پله ها رو سه تا یکی اومدم بالا دیدم شهره بی حال افتاده یک گوشه و تو هم روی دست های مامان ، نه تکون میخوری ، نه صدایی ازت در میاد ، پتو صورتیه یادته ؟ همون طوری لخت پیچوندمت لای پتو و تا درمانگاه یک نفس دویدم.

( آن زمان شهر صنعتی ارا ک یک درمانگاه داشت با یک دکتر هندی که چند سال بعد من هم یادم میآید ، همیشه میخندید و فارسی را با لهجه بانمکی حرف میزد)

گفتم دکتر به دادم برس جواب پدرشو چی بدم ، دکتر خوابوندت روی تخت و پتو رو باز کرد ... سفید بودی و تپل و لپ هات گل انداخته بود ... دکتر گفت : این بچه که کاب ( خواب ) است ...

اینجا که میرسد همه میگویند وای تو بچه های فامیل به خوش خوابی رکسی هیچ کسو نداشتیم ...
ادامه دارد....
...................................................................................................
ابتدای صفحه