یک شروع بد
از سفر استانبول که برگشتم رفتم شمال ، آن دو جلد کتابی را که با خودم برده بودم و ورق نزده برگردانده بودم را برداشتم و با این خیال که میروم روی صندلی ننویی توی تراس مینشینم و خستگی در میکنم و کتاب می خوانم راهی شدم ، رسیدم ویلای خاله فهمیدم با این لشگر 15 نفری که تا 4 صبح میزنند و می رقصند و بقیه روز هم از هر جای خانه یک صدای آهنگی می آید حتی یک لحظه هم نباید خیال استراحت و ریلکسیشن و اینها را در سر داشته باشم.

از شمال که برگشتیم آمدم سر کار ، هنوز بالای نامه ها و چک ها تاریخ 86 را میزنم ، انگار این 87 خودش را زور چپان کرده است ...

سال 86 را دوست نداشتم ، به جز روزهایی از سال که سفر بودم بقیه اش خوب نگذشت ...

سال 87 را در حالی آغاز کردم که ....

20 روز از سال گذشته ، حوصله ندارم فکر کنم که در سال قبل چه برنامه هایی داشتم و هیچ کاری نکردم و برای امسال چه برنامه هایی دارم ، زندگی را ساعت به ساعت و روز به روز می گذرانم .

20 روز از سال گذشته ، عصبانی ام ، غمگین ام ، دلم برای دولول قدیمی تنگ شده و اگر پیدایش نکنم احتمالا دو سه نفری را با همین دست های خودم خفه می کنم.

سیم کارت ام هم سوخت.
...................................................................................................
ابتدای صفحه