نگوییم عقب مانده ، بگوییم ناتوان
سه روز بعد از تولد دختر خاله ام مامان آمد خانه ، رنگ به چهره اش نبود ، گفت دکتر گفته بچه مشکل دارد ...
من دو سه هفته بعد دیدم اش ، یک کمی ریز نقش بود ، سفید با موهای خرمایی نرم ، بینی کوچک پهن و چشم های بادامی .... اسمش را گذاشتند تینا..
بعد دوره های از این دکتر به آن دکتر رفتن شروع شد ، یکی گفت سلول های مغزی بچه به اندازه کافی رشد نکرده ، یکی گفت با خفگی به دنیا آمده و اکسیژن به موقع نرسیده ، یکی گفت از بچه های هم سن خودش عقب تر است ... ته حرف همه شان یکی بود ، خوب نمی شود ....
به غذا که افتاد مادر بزرگ ام با معجون خاص خودش که مخلوطی بود از پسته و بادام و عسل و کنجد و شیر و زرده تخم مرغ آنقدر تقویت اش کرد که جان گرفت ... قبول نداشت که سلول های مغزی را هیچ چیز زنده نمیکند ، میگفت دکتر ها چرند میگن ، میگفت بزرگ میشه ، خوب میشه ، راه میوفته ، حرف میزنه ....
بزرگ شد ، راه افتاد ولی هیچ وقت حرف نزد ....
خانه خاله که میروم سبد لگوهایش را برمیدارد و یک گوشه پذیرایی ولو می کند ، گاهی سرش را بالا میگیرد و ما را نگاه میکند و چین به بینی اش می اندازد و می خندد ،
16 سال گذشته ، هنوز هم حرف نمیزند...
...................................................................................................
ابتدای صفحه