چرا از این مملکت نمیری یا به جون تو عاشقی بد دردیه دل عاشقو شکستن به خدا نامردیه
از پله های بوف پایین می آمدیم ، داشتم می گفتم آن روسری که چشم ام را گرفته باید گران باشد چون اینجا جام جم است و ....
از روبرو زن جوانی با بچه ای 4-5 ساله وارد شد و پایش را روی پله اول نگذاشته مامور انتظامات سالن راهش را سد کرد......
مامان دم گوشم زمزمه کرد پشت موهاتو بپوشون، من داشتم روسری ام را می کشیدم پایین جلوی موهایم را بپوشانم .....
صدای اعتراض زن که بلند شد جمعیت از بالکن طبقه بالا آویزان شدند ....
تئاتر بود انگار.....
زن می گفت با بچه اش آمده شب تعطیلی شام بخورد و برود...
بچه گریه می کرد وقتی بیرونشان کردند .....
بقیه برگشتن سر همبرگر و پیتزاهای شامشان......
...................................................................................................
ابتدای صفحه