همه این جمع کوچک پنج نفره که یک عصر را جمع شده ایم کافه لنچ میان آرزوهای کوچک و بزرگ ته دلمان داشتن یک کافه کتاب کوچک جمع و جوردر اولویت است انگار ، چون تا حرف از مگ رایان و آن فیلم کذایی اش می شود چشم ها برق می زند و لبخند می آید به لبها، صندلی ها را میکشیم جلوتر، هیجان زده میشویم، به فکر انتخاب نامی می افتیم برای کافه کتاب مشترکمان که تک باشد ، دکور اش هم مثلا مثل کافه کوپه فرم خاصی داشته باشد و مشتری را جذب کند و سر و صدا کند و هورا فکرش را بکن چه می شود ،.... به جنب و جوش می افتیم، هر کس حرفی می زند و اسمی را پیشنهاد می کند وایده ای در مورد دکور اش می دهد، من در ذهنم دو دو تا چهار تا می کنم که اگر هر فنجان چای را 2000 تومان بفروشیم یا بستنی را آنقدر بفروشیم و قهوه را اینقدر چقدر سودش می شود در ماه، .....
به فکر می افتیم که چقدر سرمایه می خواهد که چهار نفری بتوانیم این آرزو را جامه عمل بپوشانیم؟
یکی میگوید 50 تا ، صدای همه در می آید که : چی؟! 50 تا!؟ 50 میلیون یعنی؟ نفری؟
ذهن ها همه می رود سمت پس اندازشان، 50 میلیون خیلی بزرگ است آنقدر که آرزوی بزرگ ما را می بلعد و له می کند وقورت می دهد،هیجان ها خوابیده، گارسون صورت حساب را می آورد، کیف پول ها را در می آوریم ، هر کس دونگ خودش را می دهد ، پایین پله ها از هم خداحافظی می کنیم و هر کدام به سمتی می رویم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه