دختر دست راستی هر چند دقیقه یک بار تاپ نیم تنه کوتاهش را که با هر بار رکاب زدن بالا می رود با دست چپ پایین می کشد، صورتش گل انداخته و دنباله موهایش بالا و پایین می رود. نگاه من را می بیند و لبخند می زند، برمی گردد توی آینه به مربی می گوید فکر می کنی تا عید آب بشه؟
نگاهم به صفحه تردمیل است و گوشم به صدای یکنواخت گام ها ، خانم دست چپی نیم ساعت است در مورد رومیزی و شمع هایی که از هلند خریده حرف میزند، فکر میکنم من اگر بودم از کنار همه دریاها می گذشتم و به جای شمع گوش ماهی می آوردم.
امروز صبح در خانه را آهسته باز کردم و کفش به دست آرام زدم بیرون که مامان بیدار نشود. خم شدم زیپ چکمه را بالا بکشم چشمم خورد به یک دسته کوچک گل نرگس ، درست گوشه در تکیه داده به دیوار، فکر کردم شاید مامان دیشب خریده و پشت در جا گذاشته، اما بعد از کلی تعجب و تفحص و اینها هیچ کس خبر نداشت این نرگس ها چه طور از آنجا سر در آورده ...
فکر کنم اشتباه شده ، من گل های وحشی ریز رنگ و وارنگ را بیشتر دوست دارم.
15 نفر اول که سهل است من اگر بین 150 نفر اول هم بودم هفت روز و هفت شب ناهار وشام می دادم، بماند که این همشهری قول نون و پنیر و سبزی داده بود که آن را هم زد زیرش. حالا هم خسیسی اش می آید داستان اش را ( خاکستری صورتی ) بگذارد توی بلاگش ، هی کلاس میگذارد که هر کس میخواهد بخواند بگوید با ایمیل برایش می فرستم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه