یک شنبه تعطیلی و خدا لعنتت کند شاهرخ خان
قرار بود اگر هوا خوب باشد ملحفه ها را پهن کنم کمی آفتاب بگیرند، اگر حس اش باشد ظرف ها را بشورم که از جمعه ظهر تلنبار شده اند در ظرفشویی ، حوصله اش اگر باشد لباس های شسته را تا کنم و سرجایشان بزارم که یک هفته همین طوری آویزان مانده اند روی رخت آویز، حال اش اگر باشد آن پتو کوچیکه و ملحفه های تخت و پرده اتاق خواب را بیاندازم ماشین و ....
حس و حال و حوصله و توانایی و .... نبود، به جایش آن فیلم هندی که دوستم قسم خورده بود خنده دار است گذاشتم، همان داستان همیشگی دو تا دوست که هر دو عاشق یک دختر هستند ولی دختره عاشق یکی از پسرهاست که از قضا ناراحتی قلبی دارد و با اون قلب مریض اش مرتب دارد قر میدهد و پشتک و وارو می زند تا آخر داستان که یهو قلبش میگیرد و از شانس بعد درست همانجا فیلم گیر کرد و هر چی این و آن ور کردم نفهمیدم بالاخره این شاهرخ خان مرد یا اینکه به رسم فیلم هندی لحظه آخر یهو از تو تخت پرید بغل دختره و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد. به هر حال به جای خندیدن هر جا این چانه شاهرخ خان لرزید و اشک توی چشم هایش حلقه زد من هم پا به پایش گریه کردم. پشت بند اش هم نیم ساعت آخر سینما پارادیزو را گذاشتم و پا به پای تنهایی سالواتوره و النا اشک ریختم ....

پ ن : آنقدر که این هندیها رنگ و وارنگ می پوشند دلم در این زمستان بی خاصیت بی برف رنگ خواست آن هم نارنجی و قرمز و سبز .... دچار کمبود رنگ شده ام انگار....
...................................................................................................
ابتدای صفحه