رابطه مان با هم خوب است. حرف میزنیم، دردل می کنیم، مشورت می کنیم و همدیگر را دوست داریم .... اما یک جای کار می لنگد اساسی ... دیگر انگار زندگی خانوادگی مثل سابق برایم مفهومی ندارد..... آن خانه که می روم یا مامان که می آید حس میکنم رشته زندگی از دستم خارج شده ..... یک روز مهمان فلانی هستیم، یک شب فلان کس مهمانمان است.... گاهی که سر راه می روم جایی زنگ میزند و می پرسد کجایی جا می خورم، انگار عادت به توضیح دادن را از دست داده ام..... خانه برایم بیگانه می شود..... آشپزخانه به نظرم غریب می آید...... قاشق چنگال ها ، لیوان ها، بشقاب ها و قابلمه ها جابه جا می شوند....دو سه روز اول خوب است، بعد حس می کنم مهمان هستم .... احساس می کنم به هر دو جا تعلق ندارم ... بیشتر دلم میخواهد به عادت تنهایی هایم با خودم حرف بزنم... موسیقی را با صدای بلند گوش بدهم....علاقه ای ندارم بدانم در فامیل چه خبر است.... حوصله دوره مهمانی های فامیلی را ندارم ..... دلم نمی خواهد توضیح بدهم چرا غمگینم، چرا ساکتم، چرا شادم .... و نمی فهمم چرا وقتی مامان می خواهد برود خانه دختر خاله اش یا پدرم میخواهد برود دیدن عمویش من هم باید همراهشان بروم .
دوست دارم رشته های ارتباطی ام با پدر ومادرم حفظ شود اما خلوت زندگی ام آرامش بیشتری بهم می دهد. باید هر دو را هم زمان داشته باشم. خانه پدر و مادرم برای وقتی دلم جمع خانوادگی می خواهد ومهربانی وغذاهای خوشمزه و لوس شدن و اینها و خانه خودم برای وقتی دلم سکوت می خواهد و آرامش.
...................................................................................................
ابتدای صفحه