نوزدهم دی ماه ۱۳۸۵
تنبیه
کار بدی کرده بود و باید دعوا میشد اما خودش را که انداخت توی بغلم و اشک هایش گوله گوله آمد دلم می خواست کله عمویم را بکنم، بغلش کردم و تند تند روی اشک های شورش را بوسیدم، پدرش گفت باید بری تو اتاقت تنها بمونی، خودش را بیشتر توی بغلم فشار داد ، دوباره که پدرش گفت بلند شو برو تو اتاق، باید بقیه روز تنها بمونی از بغل من هق هق کنان رفت بغل مامانم و با گریه گفت شهره جون... و باز قلبمه قلبمه اشک هایش آمد. خوب میدانست در جبهه خودی است و پدرش تنها در جبهه مقابل ایستاده، فکر کردم بس اش است، به اندازه کافی تنبیه شده ، دست آخر مامان طاقتش را از دست داد و تا اخم کرد و گفت چی کارش دارین بچه رو، مگه چی کار کرده بیخودی سرش داد میزنین...... گریه کیانا تمام شد و هر آنچه که عمویم ریسیده بود پنبه.

پ ن : بچه که بودم هر وقت مامان دعوایم می کرد و مادربزرگم طرفداریم را ، مامان میگفت تو تربیت من دخالت نکنین و من همه اش دلم میخواست یکی در تربیت مامان دخالت کند.
...................................................................................................
ابتدای صفحه