آن طرف شیشه پسرک کم سن و سال کثیفی فال می فروشد، بیرون سرد است ، اینجا اما پشت شیشه که ما نشسته ایم هوا گرم است و شام عالی...

پ ن : دیگر نمی توانم خودم را راضی کنم بهشان کمک کنم وقتی می دانم که ذره ای از این پول به دست خودشان نمیرسد، باند دارند، رئیس دارند، بزرگتر دارند و خدا می داند که شاید مواد هم بفروشند، می دانم اگر همه پولهای توی جیبم را هم بدهم فردایش به جای اینکه تمیز باشد و مدرسه برود باز همانجا ایستاده .
...................................................................................................
ابتدای صفحه