دیشب با نگار وقتی از خروجی همت به مدرس سرازیر شدیم گفت نگاه کن چقدر ترسناکه... اشاره اش به مدرس بود که هر دو باندش یک تیکه پر ازماشین بود. عین یک پارکینگ بزرگ که ماشینها همه پشت به هم و پهلو به پهلو هم پارک کرده باشند. در تمام آن 50 دقیقه ای که مورچه وار مدرس را تا سر صدر آمدیم من مدام حرف زدم از رفتن و ماندن و دل دادن و دل کندن وآهنگ حکومت نظامی میکس تئودوراکیس و فیلم و هزار تا چیز دیگر که یادم نمی آید از بس از این شاخه به آن شاخه پریدم. آخرش سرش را بالا گرفت و گفت دلم براش تنگ میشه. گفتم به قول یکی دوست داشتن کلا یه جور عادته . گفتم تو اگر یک هفته توی ایستگاه اتوبوس یکی رو ببینی به حضورش عادت می کنی. انقدر که اگر یک روز نیاد دلتنگش میشی. گفتم زمان بهترین راه حله ، گفتم : .....
سرش را تکیه داده بود به شیشه و خوابش برده بود.
...................................................................................................
ابتدای صفحه