بیست و دوم آبان ماه ۱۳۸۵
نشسته بودم در اتاق انتظار مطب دکتر چشم، مجله خانواده می خواندم، مهر ماه 85 با عکس دختربچه ای با چشم های آبی و درشت روی جلد. من همسر دوم بودم، شوهرم بداخلاق است، زنم مهریه اش را اجرا گذاشت و ....
با صدای گریه سرم را بلند کردم، خیلی کوچولو بود، شاید 7-8 ماهه، مادرش سعی می کرد راضی اش کند به خوردن پستانک، او هم با سماجت پستانک را بیرون تف می کرد. گفتم بزرگ نیست براش؟ هیچی نگفت، سعی کردم توجه بچه را جلب کنم، پیست پیست آقا کوشولویی شما یا خانم کوشولو؟ گفت پسره ، گفتم وای وای چه پسری قند عسلی،
کله کوچکش را با آن چشم های گرد تیله ای با رنگی بین آبی و سبز هی این ور و آن ور می برد، دست مشت کرده اش را می مکید و آغون واغون می کرد، با پشت انگشت اشاره کشیدم روی دستش و گفتم چه چشم های خوشگلی، خواستم بپرسم رنگ چشمهایش به کی رفته ، مادرش همانطور که صورتش آن طرف بود گفت آب مروارید داره ، مادرزادی......
...................................................................................................
ابتدای صفحه