پنج شنبه ظهر

آمده ایم مجلس ختم خاله شوهر خاله ام. سرطان استخوان .روزهای آخر شده بود 35 کیلو. فقط پوست و استخون. خیلی درد کشید.اینها را خاله ام یواشی زیر لب می گوید. حیف از اون صدا. حیف حیف. دو تا دخترش با چشم های باد کرده و صورت های رنگ پریده نشسته اند آن روبرو و خیره به یک نقطه قالی نگاه می کنند.دختر خاله ام جایش را با مامانش عوض می کند و بیخ گوش من می پرسد خاله پسرهای انگلیس خوشتیپ بودن؟
پنج شنبه شب
فکر کنم آخر این عموی ترشیده مان دارد زن میگیرد. همه آماده شده اند بروند برای آشنایی دو خانواده.عمویم 7 بار در طول یک ساعت گذشته رفته است دستشویی و یک جا نمی ایستد که گره کرواتش را پدرم درست کند. آخر کراوات را کند و گفت آخیش خفه شدم.پدرم می پرسد همه حرفهایتان را با هم زدین ؟ راجع به مهر و مراسم و این چیزها ؟ کیانا میگه حالا باید بگیم دوماد عروسو ببوس ؟
پنچ شنبه شب یا به عبارتی صبح جمعه
مامان میگه ظاهرا که دختر خونگرم و خوبی به نظر میرسید . نظر آن یکی زن عمویم هم همین است. عمه بزرگه یواشی دهانش را نزدیک گوش آن یکی عمه می کند و ریز ریز حرف می زند. از حرکت لبهایش که چیزی نمی فهمم فقط عمه کوچیکه ابروهایش را بالا می برد . طفلک دختره باید از همین الان موضعش را مشخص کند.یا جناح جاری ها یا جناح خواهر شوهرها که فعلا ساکت نشسته اند و چیزی نمی گویند. تجربه می گوید از آن بترس که سر به توی دارد.
...................................................................................................
best regards, nice info » » »
 
ابتدای صفحه