فرار


مامان پرده ها را درآورده بیندازد توی ماشین، بابا میگه ولشون کن معلوم نیست کی برگردیم، بابا چمدان را از توی کمد در می آورد و می اندازد روی تخت، لباسهای تابستانی را میکشد بیرون و می اندازد کف اتاق، مامان هنوز پرده به دست وسط اتاق ایستاده، بابا پرده ها را از دستش میگیرد و پرت می کند پایین تخت و از اتاق میرود بیرون، مامان مینشیند لب تخت وکشو لباسها را بیرون می کشد و یکی یکی لباسها را تا نکرده پرت می کند وسط چمدان، پلیور آبی که خاله برایم بافته برمی دارم، مامان نگاهم میکند، نگاهش مثل وقتی است که نصف شبها توی تاریکی از پله ها پایین میرویم، همان ترسی ته چشم هایش هست که وقتی یک روز سه تا بلوک مانده به خانه صدای آژیر بلند شد، دو تایی گوشه دیوار یکی از ساختمان ها پناه گرفتیم و من صورتم را چسباندم به مانتو اش و مامان با دست گوشهایم را گرفت. همان روز نشست روی صندلی آشپزخانه و سرش را گرفت بین دستهایش وگفت دیگه خسته شدم، باید بریم، بابا سرش را بالا آورد و با صدای گرفته پرسید کجا ؟ بابا کیف قهوه ای که مدارکش را داخلش نگه میدارد میندازد توی چمدان ، میگه دست دست نکنین باید بریم، مامان سرش را بالا می آورد و ناله کنان میپرسد کجا؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه