نمی دانم ساعت چند بود که یکی سه ضربه کوتاه به در زد.از آن ضربه های آرام و با احتیاطی که بیشتر آدم را می ترساند و از جا می پراند. آن موقع نشسته بودم روی کاناپه روبروی تلویزیون و پاهایم را گذاشته بودم روی میز . خیلی وقت بود هوا تاریک شده بود. تو که می دانی توی این خانه ساعت پیدا نمی شود. ساعت دیواری اتاقم که یک سالی می شود روی ده دقیقه به یازده مانده و آن ساعت کوچک روی میز را هم به خاطر صدای یکنواخت تیک تاکش انداخته ام توی کشوی کابینت بغل قاشق چنگال ها. تنها چیزی که این روزها گذرش را نمی خواهم مدام حس کنم زمان است. از جا که پریدم کتابی که روی پاهایم باز مانده بود افتاد و صدای برخوردش روی سرامیک ها توی خانه پیچید. نوک پا نوک پا رفتم تا پشت در و چشمم را آرام چسباندم به چشمی، صدای نفس کشیدنش را از پشت در حس می کردم انگار کنار در آسانسور ایستاده بود که دیده نمیشد.چشمم را چسبانده بودم به چشمی و بیهوده سعی می کردم بفهمم کدام یکی از همسایه ها پشت در ایستاده که برق راهرو خاموش شد. تایمرش سه دقیقه ای است. کلید را زد و راهرو دوباره روشن شد. همان موقع بود که تلفن زنگ خورد، هیچ وقت صدای زنگ انقدر به نظرم بلند نیامده بود. انگار از دیوارها رد میشد و توی همه ساختمان میپیچید. نشستم پشت در و پاهایم را دراز کردم روی زمین ، زنگ تلفن که قطع شد صدای باز و بسته شدن در آسانسور آمد و دوباره راهرو در تاریکی و سکوت فرو رفت.
...................................................................................................
ابتدای صفحه