دلم پیچ می زند. مثل وقتی کار بدی می کردم و منتظر عکس العمل مامان هزار بار دلم پیچ می زد. مثل آن موقع هایی که دیر می رسیدم و پشت در قبل از اینکه زنگ را بزنم دلم پیچ میزد. مثل شب های امتحان که مامان بافتنی می بافت و پدرم روزنامه می خواند و من هزار بار می رفتم و می آمدم و مینشستم و پا میشدم و آرزو می کردم فردا نیاید یا اگر می آید امتحان نیاید، مثل روزی که نتایج کنکور اعلام شد، مثل آن موقع هایی که منتظر تلفنی بودم که زنگ نمی خورد، آن زمان می دانستم که معجزه هیچ وقت اتفاق نمی افتد.

می دانستم ، اما باور نداشتم. همان صبحی که زنگ زدند و گفتند تمام کرده ، همان موقع که صدای گریه را می شنیدم، حتی آن لحظه ای که دیدمش زیر ملحفه سفید خوابیده بود، حتی آن زمانی که زیر رگبار باران ایستاده بودیم و دیدم که سنگ ها را چیدند روی بدنش، تمام مدت منتظر معجزه بودم.
چقدر طول کشید تا باورم شد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه