گوله کوچک

مسواک را با غیظ می کشم به دندان های ردیف بالا سمت راست ، روی همان دندانی که یک لکه ریز سیاه زده. دکتر گفت 50 بار از بالا به پایین و از پایین به بالا. شماره اش هر بار از دستم در می رود ،آینه پر شده از لکه های ریز سفید. دستم را کاسه می کنم و میگیرم زیر شیر ، پر که می شود کاسه را بالا می آورم و سرم را خم می کنم و آب سرد را می پاشم توی صورتم. آب از گوشه های دستم راه میگیرد و از آرنج می چکد پایین. خواب از چشم هایم می پرد و لبه آینه می نشیند منتظر که تا در را باز کردم پر بکشد و برود تا شب . سرم را که بلند می کنم قطره های آب از چانه سرازیر می شوند روی گردن و از شیار سینه سر می خورند پایین ، پوست گردن و بازوها کش می آیند و مور مورم می شود از سرما. نگاهم که بالا می آید روی آینه چشمم می افتد به لکه ای سیاه روی پیشانی. عقب می کشم لکه سیاه می رود روی گونه راست، این بار اما انگار تکان هم می خورد. مسواک را برمیدارم و دسته اش را آرام نزدیکش می برم، خودش را جمع می کند و می شود یک گوله سیاه کوچک آویزان . تا صورتم را خشک می کنم و با دقت کرم می مالم که مبادا مثل آن روز گوشه دماغم لکه سفیدی جا بماند و موهایم را شانه نکرده جمع می کنم بالای سرم گوله کوچک همانطور جمع شده آویزان مانده . ریمل که میزنم دست و پایش را آرام باز می کند و تکانی می خورد و چند سانتی بالا می رود ، حالا آمده درست نوک بینی ام . مقنعه ام را مرتب می کنم، سیاهی پخش شده گوشه چشمم را پاک می کنم، لبهایم را به هم می مالم و قبل از آنکه چراغ را خاموش کنم و در را ببندم گوله کوچک را می بینم که هنوز از سقف آویزان مانده. دست دراز می کنم و آن رشته نامرئی را پاره می کنم . گوله سیاه می افتد روی دیواره دستشویی و قل می خورد و از سوراخ راه آب پایین می رود.
...................................................................................................
ابتدای صفحه