لجم می گرفت وقتی میدیدم انقدر راحت از کنار مسایل و مشکلات می گذرد.
شاید هم برایش راحت نبود. اما همین که می توانست برای من نقش بازی کند کافی بود.
خودش می گفت باید فکرت را منحرف کنی. اگر بخواهی مدام به آدم هایی که دیگر نیستند
و خاطره هایی که تکرار نمی شوند و موقعیت هاییکه دیگر پیش نمی آیند و مشکلاتی
که دور و برت را می گیرند فکر کنی داغون می شوی.
می گفت تنها کاری که می توانی انجام دهی دانستن قدر آدمهایی است که برایت
باقی مانده اند و سعی در ساختن خاطره های خوب و جدید و کسب تجربه از
مشکلاتی که پیش می آید.
شهر ها و میدان ها و خیابان ها و کوچه ها و پارک ها و آدم ها و هر آن چیز که
در اطرافمان است می تواند تداعی گر خاطره ای تلخ یا شیرین باشد.
فرار از آنها در مدت زمان کوتاه ممکن است آسان باشد ولی در طولانی مدت آزاردهنده و
غیر ممکن می شود.
گاهی فکر می کنم تنها علت این همه سعی در حفظ رابطه های نصفه و نیمه
و آزاردهنده و ترس از بریدن همیشگی از آنها فقط ترس از پذیرفتن واقعیت است .
واقعیت تلخ و آزاردهنده ای که در آخر هم باید پذیرفته شود.
...................................................................................................
ابتدای صفحه