امروز از شيريني فروشي گاندي كلي خريد كردم. موقع برگشتن سوار ماشين كه شدم صندلي عقب پسر جواني نشسته بود. من هم گفتم كه دو نفر حساب مي كنم چون با وجود آن همه وسيله اي كه داشتم ديگر جايي براي مسافر سوم نبود.بعد از پل هر دو با هم پياده شديم.تازه داشتم سبك و سنگين مي كردم كه با كدام دست كدام كيسه را بردارم و چه جوري تا خانه بروم كه صدايي از پشت سرم گفت من اينو براتون ميارم و قبل از اينكه اعتراضي كنم يا حرفي بزنم كيسه سنگين شيريني را برداشت و راه افتاد.تا سر كوچه بدون هيچ حرفي آمد و انقدر قدم هايش را بلند برميداشت كه تمام راه را دنبالش دويدم.سر كوچه هم قبل از آنكه من تشكر كنم رفت.
همه خانه را تميز كرده ام.روي فرش ها را شامپو فرش كشيده ام و مبل ها را با ملحفه سفيد پوشانده ام.عين خانه ارواح شده است.فقط مانده يك كيسه بزرگ آشغال كه تنبليم مي آيد 4 طبقه پايين ببرمش.فردا صبح قبل از رفتن دورتادور ديوار ها و حمام و دستشويي را سمپاشي مي كنم.حالا سوسك مرد مي خواهم كه جرات كند و پايش را اينجا بگذارد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه