امروز شد 6 ماه که این شرکت جدید هستم.مثل باد گذشت.
یعنی لعنتی همیشه مثل باد می گذره.
اوایل که این شرکت اومدم مدیرمون ازم خواست مقنعه سرکنم.بعدش یواش یواش
بیشتر با هم آشنا شدیم.با عقاید و تفکرات هم و اون یخ بینمون وا رفت.البته خوشم میاد
که مثل اون شرکت قبلی انقدر جو صمیمی نیست که همه از زندگی هم خبر داشته باشن
و به اسم کوچیک همدیگرو صدا کنن و تو سر و کله هم بزنن.دوست دارم محیط کارم
دیسیپلین داشته باشه و آدمها حریم دیگران را رعایت کنن. (معادل فارسی دیسیپلین چی میشه؟)
بعضی روزها هوس می کنم روسری سر کنم و آرایش کرده بیام سر کار.مثل دیروز.
همکارها لبخند می زنن و مدیرمون آخر وقت موقع خداحافظی میگه عصر خوبی داشته
باشین و خوش بگذره!من هم نیشخند میزنم و میزارم هر فکری دلشون می خواد بکنن.
بعد مثل هر روز پیاده از میرداماد راه میوفتم تا خونه.خوبیش به اینه که انقدر به خاطر
نزدیکی عید خیابون ها شلوغه و جمعیت زیاد که کسی توجهی به یک دختری که سلانه
سلانه راه میره با خودش حرف میزنه نداره.فکر کنم حالم خوبه .آره حالم خوبه...
...................................................................................................
ابتدای صفحه