2 روز پیش صبح که پیاده از میدون ونک به سمت میرداماد می رفتم دیدمش. تقربیا 70 ساله با کت و شلوار سرمه ای رنگ و رو رفته و عرقچین .از همونهایی که حاجی ها وقتی از مکه میان سر میزارن.یک تیکه کاغذ کوچیک دستش بود.جلوتر از من کاغذ را به آقایی نشان داد و چیزی پرسید.مرد عجله داشت.نگاهی به کاغذ انداخت سرشو به علامت نه تکان داد و رفت.رسید به من گفت خانم .لهجه غلیظ لری داشت. من از خرم آباد اومدم.این آدرسو بهم دادن.روی کاغذ با دستخطی بچه گانه نوشته شده بود تهران،بالاتر از میدان ونک،فرماندهی نیروی انتظامی،سردار قالیباف.نمی دونستم چی بگم. گفت : بهم گفتن برم پیش سردار.گفتم پدر جون سردار وقت نداره شما رو ببینه.با لحن کاملا مطمئنی گفت نه خودش گفته منو می بینه.پسرم رفته سربازی گم شده. سردار کارمو راه می اندازه.گفتم که از مغازه دارها بپرسه.شاید بدونن کجا باید بره. با تاخیر رسیدم شرکت و وقتی مشغول کار شدم پیرمرد کاملا یادم رفت.عصر موقع برگشتن دیدمش که روی سکوی کنار گلفروشی نشسته بود .با چهره ای خسته و شانه های خم شده.از جلوش که رد شدم شنیدم که با خودش می گفت سردار کارمو راه می اندازه.
...................................................................................................
ابتدای صفحه