صبح سر صبحانه شروع کرد.
:این زندگی به دردت نمی خوره.باید ازدواج کنی.بشین با خودت فکر کن. تو مسیرتو گم کردی داری جوونیتو به باد میدی.همیشه که نمی تونی تنها زندگی کنی .
توجهی به حرفهاش نداشتم.بی خیال پاهامو زیر میز تکون می دادم و لقمه های کره و مربای بالنگ دستپخت عمه رو می خوردم .
فهمید توجهی به حرفهاش ندارم.مسیر حرفشو عوض کرد.
میدونه نقطه ضعفم کجاست.بالاخره هر آدمی یک پاشنه آشیل داره.اونم با زیرکی میزنه به هدف.
تیرانداز خوبیه.
تخصص خاصی در دیوانه کردن من داره.
...................................................................................................
ابتدای صفحه