به دنيا آمدن و بزرگ شدن توي فاميلي كه نه خودتو قبول دارن نه پيغمبرها و امامها و اديان و
كتابها و معجزاتتو ، باعث شد از همون بچگي به وجودت شك كنم. بزرگتر كه شدم
شكم بيشتر شد، بالاخره هم نفهميدم اگر وجود نداري وكسي بهت اعتقاد نداره چرا وقتي
تو فاميل كسي خونه جديد ميخره با آيينه و قرآن پا ميزاره توي خونش كه قرآنش از طرف تو فرستاده شده ، چرا براي قبول شدن بچه شون توي كنكور از تو كمك ميخوان يا هر وقت
مستاصل ميشن و ازهمه جا مونده و رونده ياد تو مي افتن و اسمتو صدا ميكنن ،
ميدوني واقعا آخرش نفهميدم كه قضيه چيه؟
فقط يك چيزو فهميدم ، اينو بارها و بارها تجربه كردم و فهميدم كه اگر هم وجود داشته
باشي مطمئن هستم كه بخشنده و مهربان و عادل نيستي. هستي؟
وقتي شهرو ميبينم كه ديگه يك شهر نيست ،فقط تلي از خاك و آجر ازش مونده ، بدنهاي
بيجان زنها و بچه ها و مردهايي رو ميبينم كه توي خواب مردن ، مادري كه كودكشو بغل
كرده و آوار روي سرش اومده، مردي كه به سرش ميزنه و از بين آجرها همسر و كودكانشو
صدا ميكنه.......
اينها رو كه ميبينم اون شك مياد همين جوري ميشينه و از جاش تكون نمي خوره.
نگو كه اينها براي امتحان انسانهاست ، نگو كه داري مردمو امتحان ميكني، نگو كه از ايوب
پيغمبر بايدياد بگيريم ، نگو..... اين امتحانات ديگه حالمو داره به هم ميزنه

پ.ن : خدا جون ما چاكر شما هم هستيم. امشب زلزله اين طرفها نفرستي!!!
پ.ن : هيچ كاري از دستم بر نمياد..هيچي...حتي خون نميتونم بدم چون واكسن سرخك زدم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه