گفتم حالا كه قرار شده با هم توي يك اتاق زندگي كنيم ، يك شرطهايي هست كه بايد بگم.
آواز خوندن و سر وصدا كردن ممنوع، بعد يادم افتاد زياده روي كردم. گفتم okآواز خوندن از
ساعت 10 شب تا 8 صبح ممنوع،ريختن دونه و آشغال هم ممنوع، در عوض من هم قول
دادم نصف شب چراغ روشن نكنم . سر و صدا هم نكنم .به موقع هم آب و دونه بهشون بدم.
دو سه روز اول خوب بود. اوني كه اول زير قولش زد من بودم . از زود خوابيدن بدم مياد،
تازه من عادت دارم شبها تا دير وقت توي اتاق راه ميرم و حرف ميزنم و آهنگ گوش ميدم .
اين بود كه از شب چهارم با نور مونيتور كارهامو انجام ميدادم . و صبح با چشمهاي قرمز
بيدارمي شدم. از روز پنجم هم قضيه آب و دانه فراموش شد.
اما اينكه تبعيدشون كردم به زير زمين...اين ديگه واقعا تقصير خوشون بود.هر چي گفتم
اينجاخانواده هست ، انقدر به سر و كول هم نپرين ، انقدر ازهم نوك نگيرين ،
خوب به خرجشون نرفت ...اين اواخر مچشونو چند بار گرفتم كه رفته بودن زير جا دونه اي
و چسبيده بودن به هم و يكي سرشو گذاشته بود رو سر اون يكي...
شرط ميبندم تو دلشون به من مي خنديدن .من هم تبعيشون كردم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه