پشت تلفن كه گفت پدرش سكته كرده قلبم يهو فرو ريخت ، يك موج ترس پخش شد
توي تنم . بغض ته صداش قلبمو چنگ زد .هيچي نگفتم ،ترسيدم من زودتر اشكم سرازير
بشه.از ديروز ترس از دست دادن اومده توي تنم جا خوش كرده و نميره .ترس از دست دادن
عزيزترين ها ....
ديشب من و پدرم تنها بوديم . روي كاناپه خوابش برده بود .يك دستشو گذاشته بود زير
سرش و يك دست ديگه اش هم روي روزنامه بود. به قفسه سينش نگاه كردم ، تكون نمي
خورد .موج ترس دوباره اومد ، نزديك رفتم و آروم تكونش دادم چشمهاشو باز كرد.
پرسيد ساعت چنده ؟ هيچي نگفتم ،زانو زدم و سرمو گذاشتم روي سينش ، همون
جايي كه قلب ميزنه . دستشو گذاشت روي موهام و گفت ملوسك....بغلم كرد .گرم بود و
قوي ...من به اين گرما هميشه احتياج دارم....همه بچه ها به گرماي وجود پدر مادرها
احتياج دارن...حتي وقتي انقدر بزرگ شدن كه ديگه روشون نميشه بشينن رو پاي پدرشون...
يا مادرشونو ببوسن. ديشب من بچه شدم ، سرمو گذاشتم روي پاهاي پدرم و گذاشتم با
موهام بازي كنه ...

پ.ن: تو هم عزيزتريني...نمي خوام از دستت بدم
...................................................................................................
ابتدای صفحه