من انقدر خود خواهم كه دلم مي خواهد كسي باشد كه همه تنهايي ها و دلتنگي ها
و خستگي هايي مرا بردارد و در دستش بگيرد و فوت كند توي هوا و بگويد ديگر تمام
شد و بگذارد شانه هاي خسته ام كمي استراحت كنند .
من انقدر خود خواهم كه دلم مي خواهد كسي باشد كه دلم را آرامش بخشد و
روحم را از اين سرگرداني نجات دهد.
من انقدر خود خواهم كه مي خواهم او هم مثل من ديوانه شود و هوس كند زير
باران قدم بزند . انقدر خودخواهم كه مي خواهم از دهانش بشنوم كه مي گويد دوستت
دارم و انقدر خود خواهم كه مي خواهم در عمق چشمهايش ببينم كه راست مي گويد.
من انقدر خودخواهم كه مي خواهم او مال من شود و دلم مي خواهد همچون كودكان پا
بر زمين بكوبم و اسباب بازيم را با هيچ كس قسمت نكنم .
من انقدر خودخواهم كه يادم مي رود شايد او هم دلش شانه اي براي تكيه دادن و گوشي
براي شنيدن و دستي براي نوازش كردن بخواهد .
انقدر خودخواهم كه يادم مي رود شايد او
هم دلش بخواهد ديوانه شود و زير باران قدم بزند .
شايد دلش بخواهد از جمله اي را از دهان كسي بشنود و چيزي را در ته چشمان كسي بخواند .
من انقدر خود خواهم كه گاهي يادم
مي رود.......
...................................................................................................
ابتدای صفحه