نوزدهم آذر ماه ۱۳۸۲ من انقدر خود خواهم كه دلم مي خواهد كسي باشد كه همه تنهايي ها و دلتنگي ها
و خستگي هايي مرا بردارد و در دستش بگيرد و فوت كند توي هوا و بگويد ديگر تمام شد و بگذارد شانه هاي خسته ام كمي استراحت كنند . من انقدر خود خواهم كه دلم مي خواهد كسي باشد كه دلم را آرامش بخشد و روحم را از اين سرگرداني نجات دهد. من انقدر خود خواهم كه مي خواهم او هم مثل من ديوانه شود و هوس كند زير باران قدم بزند . انقدر خودخواهم كه مي خواهم از دهانش بشنوم كه مي گويد دوستت دارم و انقدر خود خواهم كه مي خواهم در عمق چشمهايش ببينم كه راست مي گويد. من انقدر خودخواهم كه مي خواهم او مال من شود و دلم مي خواهد همچون كودكان پا بر زمين بكوبم و اسباب بازيم را با هيچ كس قسمت نكنم . من انقدر خودخواهم كه يادم مي رود شايد او هم دلش شانه اي براي تكيه دادن و گوشي براي شنيدن و دستي براي نوازش كردن بخواهد . انقدر خودخواهم كه يادم مي رود شايد او هم دلش بخواهد ديوانه شود و زير باران قدم بزند . شايد دلش بخواهد از جمله اي را از دهان كسي بشنود و چيزي را در ته چشمان كسي بخواند . من انقدر خود خواهم كه گاهي يادم مي رود....... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |