هفدهم آذر ماه ۱۳۸۲ چند سال از آن روز گذشته است ؟
شايد آن غروب هيچ گاه تكرار نشود ، مي دانم كه روزي در گوشه و كنار زندگيمان گم مي شود ، يادت مي آيد گفتم انگشتان هم حرف مي زنند ، خنديدي و پرسيدي : چطور؟من يادت دادم ،گفتم كه انگشتان من چه مي گويند ، دستت را تند تند روي دستم زدي و گفتي : اينها چه مي گويند ؟ من نمي دانستم ، من زبان انگشتان تو را نمي دانستم. يادت مي آيد در آن تاريك و روشن غروب كه من چهره ات را نمي ديدم ،گفتم ديوانگي مسري است . گفتم كه از تماس انگشتان سرايت مي كند و مثل موج تمامي وجود آدمي را فرا مي گيرد .آن روز تو مرا ديوانه كردي ، مي داني آن روز ، غروب نگذاشت من ته چشمانت را ببينم. ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |