چند سال از آن روز گذشته است ؟
شايد آن غروب هيچ گاه تكرار نشود ، مي دانم كه روزي در گوشه و كنار زندگيمان
گم مي شود ، يادت مي آيد گفتم انگشتان هم حرف مي زنند ، خنديدي و پرسيدي :
چطور؟من يادت دادم ،گفتم كه انگشتان من چه مي گويند ، دستت را تند تند روي دستم
زدي و گفتي : اينها چه مي گويند ؟ من نمي دانستم ، من زبان انگشتان تو را نمي دانستم.
يادت مي آيد در آن تاريك و روشن غروب كه من چهره ات را نمي ديدم ،گفتم ديوانگي مسري
است . گفتم كه از تماس انگشتان سرايت مي كند و مثل موج تمامي وجود آدمي را فرا
مي گيرد .آن روز تو مرا ديوانه كردي ، مي داني آن روز ، غروب نگذاشت من ته چشمانت را ببينم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه