ششم شهریور ماه ۱۳۸۲ اعصاب من شده مثل جاده دو طرفه ، همه توش ويراژ ميدن ،
من هم شدم پليس راهنمايي كه سر چها را ه مي ايسته و فقط نگاه ميكنه!! و براي باز شدن راه هيچ كاري انجام نميده ...يه چيزي تو !!!!مايه هاي لولو سر خرمني كه هيچ كلاغي ازش حساب نمي بره غذا پريد توي گلوم ، انقدر سرفه كردم كه اشك از چشم هايم سرازير شد، يادم افتاد آدم وقت خنده اشكش در مياد ، چاي هم كه ميپره گلوش باز اشكش در مياد ، غصه دار هم كه هست اشكش در مياد، عاشق هم كه ميشه اشكش در مياد ، دلش هم كه ميشكنه باز اشكش در مياد... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |