هشتم شهریور ماه ۱۳۸۲ يك جايي دور و بر قلبم احساسش مي كردم ، گاهي به
صورت يك درد كوچك ، گاهي هم يك فشار گاهي هم ... يادم نمياد چه زمانهايي بيشتر ميشد ، شايد چون زياد بهش توجه نمي كردم ، امشب فهميدم ..... فهميدم يك مار كوچولو اونجا خوابيده ، يك مار كه اگر رشد كنه بزرگ ميشه و بزرگتر ، انقدر كه همه وجودمو بگيره ، اونوقت ديگه به اين راحتي نميشه از دستش خلاص ميشه مثل يك غده سرطاني كه همه جاي بدن ريشه دوانده و هيچ كاري از دست كسي بر نمياد ، چرا تا به حال به وجودش پي نبرده بودم؟ ، يادم نمياد چند بار قبلا اين احساس در من وجود داشته ، حتما زياد و مكرر ... چون جزئي ازوجود آدميه ... امشب ولي كاملا احساسش كردم ، حسادت را امشب كاملا حس كردم ... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |