يك جايي دور و بر قلبم احساسش مي كردم ، گاهي به
صورت يك درد كوچك ، گاهي هم يك فشار گاهي هم ...
يادم نمياد چه زمانهايي بيشتر ميشد ، شايد چون زياد بهش توجه
نمي كردم ، امشب فهميدم ..... فهميدم يك مار كوچولو اونجا
خوابيده ، يك مار كه اگر رشد كنه بزرگ ميشه و بزرگتر ، انقدر كه همه
وجودمو بگيره ، اونوقت ديگه به اين راحتي نميشه از دستش خلاص
ميشه مثل يك غده سرطاني كه همه جاي بدن ريشه دوانده و هيچ كاري از
دست كسي بر نمياد ، چرا تا به حال به وجودش پي نبرده بودم؟ ،
يادم نمياد چند بار قبلا اين احساس در من وجود داشته ، حتما زياد و مكرر ...
چون جزئي ازوجود آدميه ... امشب ولي كاملا احساسش كردم ،
حسادت را امشب كاملا حس كردم ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه