در طول روز به سراغم نمی آیند . سرم را گرم میکنم . کتابها را دورم میریزم ..آواز می خوانم ..
قدم می زنم .. با در و دیوار حرف میزنم ... دوش می گیرم .... فیلم میبینم و ....
شب ولی با خاموش شدن اتاق یکی یکی پیدا می شوند .اینبار دیگر فاتح میدان آنها هستند .
ملحفه را روی سرم میکشم و منتظر میشوم .
هر کدام گوشه ای می نشینند . روی لبه تخت .. جا لباسی .. روی چمدان ...
تعریف میکنم : هوا کمی بهتر شده . ناهار همبرگر خوردم . قدم نزدم .. مامان زنگ زد .. حالم خیلی خوبه .. همین
...: همین ؟ بقیه اش؟؟؟
من باز میگویم : اها .. یادم نبود .. از میوه ممنوعه خوردم ..
منتظرم از بهشت بیرونم کنند .. گفته باید منطقی برخورد کنم ... دارم کم کم یاد مییرم ..کار پیدا نکرده ام ...
دلم اصلا تنگ نشده ...فقط مونده ام که من توی این دنیای لعنتی چه کار میکنم ؟؟
به هم نگاه میکنند و بعد یکی یکی از اتاق بیرون میروند ..
...................................................................................................
ابتدای صفحه