سی ام تیر ماه ۱۳۸۲ پنج شنبه شب . دماوند :
همه رفتن قدم بزنن . من تنهایی را ترجیح دادم. چراغ ها را خاموش کردم و توی ایوان تاریک روی یک کاناپه قدیمی نشستم و پا ها را جمع کردم و پتو را تا زیر گلو کشیدم . بعد از مدتها تحمل هوای گرم خنکی هوا واقعا دلچسب بود. چشم ها را بستم و سعی کردم ذهنم را آزاد کنم. تاریکی و سکوت شب باصدای جیر جیرکها و پرواز شب پره ها و نغمه گاه و بی گاه پرنده ای بی خواب شکسته میشد.. چشمها را باز کردم و دیدمش. لبخند زدم . خجالت کشید . دور ستون چرخی زد و نزدیک تر آمد. ...... انقدر نزدیک که حضورش را روی پوستم حس کردم روی گونه ها و ........ پ ن : نتونستم تمامش کنم . حالم خوب نیست. ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |