پنج شنبه شب . دماوند :
همه رفتن قدم بزنن . من تنهایی را ترجیح دادم.
چراغ ها را خاموش کردم و توی ایوان تاریک روی یک کاناپه قدیمی نشستم و
پا ها را جمع کردم و پتو را تا زیر گلو کشیدم . بعد از مدتها تحمل هوای گرم خنکی هوا واقعا دلچسب بود.
چشم ها را بستم و سعی کردم ذهنم را آزاد کنم. تاریکی و سکوت شب باصدای جیر جیرکها و
پرواز شب پره ها و نغمه گاه و بی گاه پرنده ای بی خواب شکسته میشد..
چشمها را باز کردم و دیدمش. لبخند زدم . خجالت کشید .
دور ستون چرخی زد و نزدیک تر آمد. ......
انقدر نزدیک که حضورش را روی پوستم حس کردم
روی گونه ها و ........





پ ن : نتونستم تمامش کنم . حالم خوب نیست.
...................................................................................................
ابتدای صفحه