ساعت 9 شب از کوچه پسکوچه های 7 حوض رد میشدم . کمی جلو تر در خانه ای باز شد و
پسری با شلوار کوتاه و دمپایی کیسه ای را از فاصله چند متری سر کوچه پرتاب کرد.
کیسه جلوی تیرک برق پهن شد و ترکید و محتویاتش روی زمین پخش شد . در بسته شد.
کوچه بعدی صدای ترمز ماشین و کاغذ بستنی از روی شیشه پرتاب شد .
کمی جلوتر کنار جوی آب تعداد زیادی قوطی نوشابه خانواده و روزنامه و ته مانده هندوانه و طالبی
و ..... روی زمین پخش شد بود و گربه های سیاه و سفید محل دورشان حلقه زده بودند.
ساعتی بعد موشها هم به این ضیافت می پیوندند.و مگسها ......مگسها


پ.ن : همیشه فکر میکردم خدا روح نداره!!!!!!
...................................................................................................
ابتدای صفحه