من فكر ميكنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ;
احساس ميكنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
ميجوشد از يقين,
احساس ميكنم
در هركنار و گوشه اين شوره زار يإس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
ميرويد از زمين.
من فكر ميكنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ وشاد;
احساس ميكنم
در چشم من
به آبشار اشك سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس;
احساس ميكنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله اي ميزند جرس.
آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش آينه
گيسوي او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ كشيدم از آستان يإس:
-آه اي يقين يافته!
بازت نميدهم!
...................................................................................................
ابتدای صفحه