توي ماشين نشسته بوديم ، پشت چراغ قرمز،يكي زد به شيشه ،برگشتم،گفت:گل بدم ؟ گل نرگس؟
آفا بخر، از اين نرگس ها براي خانمت بخر!
گفت : مرسي ، نميخوام،نگاهش كردم، خنديد،
منوي غذا رو داد دست من،يك نگاه كردم،گفنم هر چي خودت ميخوري!
به گارسون گفت:چي پيشنهاد ميكني؟گفت:براي شما و خانمتون غذاي روز!
نگاهش كردم،خنديد،
از رستوران اومديم بيرون،
بذار فال اين خانم خوشگل رو بگيرم!چه پيشوني بلندي داري،
گفت نميخواد!
دستمو كشيد، بذار فالتو بگيرم،بذار فال خانمتو بگيرم،
در ماشين و باز كرد گفت سوار شو، توي ماشين نگاهش كردم،خنديد،
توي پياده رو قدم ميزديم،سعي ميكردم پاهامو بزارم توي مربع هاي سنگفرش ،
ساكت بودم،گفت به چي فكر ميكني؟گفتم :هيچي،نگاهش كردم،خنديد،
گفت: به چي فكر ميكني؟ .........پرسيدم به چي فكر ميكني؟
سرم رو بلند نكردم،ميترسيدم از نگاهم همه چيزو بخونه،
گفتم: داشتم فكر ميكردم كه...، دوباره ساكت شدم، پرسيد:كه چي؟
گفتم: به اين كه غذاش خوب بود،فقط چرا پيازشو سرخ نكرده بود؟

پنجه در افكنده ايم
با دست هايمان
به جاي رها شدن.

سنگين سنگين به دوش ميكشيم
بار ديگران را به جاي همراهي كردنشان.
عشق ما نيازمند رهايي است
نه تصاحب.

در راه خويش
ايثار بايد
نه انجام وظيفه.
...................................................................................................
ابتدای صفحه