چند روز فكر كردم، آخرش تصميم گرفتم،بهترين راه بود،اينجوري براي هميشه از شرش خلاص ميشدم،
بعدش ديگه مهم نبود، رفتم حسابمو خالي كردم، هرچي پول داشتم گرفتم،رفتم مغازه يك دونه از اون محكماشو خريدم،
از اونايي كه هيچ دزدي نميتونه درشو باز كنه،كه حتي با انفجار و آتيش سوزي هم آخ نميبينه،
فروشنده ضمانت كرد كه كاملا براي كار من مناسبه، يك كم دودل شدم،راستش ترسيدم،
بعد فكر كردم خيلي ها اين كارو ميكنن،تو هم مثل اونا،اتفاقي نميفته ، تازه راحت ميشي،زندگي برات آسون تر ميشه،
ديگه مصمم شدم،درش آوردم گذاشتم توي صندوق،جاي خاليش باعث ميشد احساس خلا كنم،
فكر كردم يادم باشه بعد با پنبه جاشو پر كنم، چند روز مرخصي گرفتم،رفتم شمال،كنار دريا،
يه قايق كرايه كردم،به قايقران گفتم برو وسط دريا ،اون جايي كه عمق آب انقدر زياده كه هيچ
غواصي نميتونه برسه به كف دريا، خيالم راحت بود، ميدونستم دارم ازش جدا ميشم، ولي اصلا نگران نبودم،
وقتي قايق ايستاد فهميدم وقتشه ، اول كليدشو درآوردم ،دستمو با تمام قدرت بردم بالا و بعد كليدو پرت كردم وسط آب،
ديدمش كه اون دورا يك جايي توي آب فرو رفت،بعد خود صندوق رو بازحمت بلند كردم،قايقران گفت بزارين كمكتون كنم،
گفتم: نه! اين كاريه كه خودم شروع كردم، خودم هم بايد تمامش كنم،گذاشتمش لب قايق بعد هلش دادم توي آب،
خيلي سريع فرو رفت،ظرف چند ثانيه دوباره جز سياهي امواج چيزي ديده نميشد . خيالم راحت شد،
برگشتم ساحل،چند روزي گشتم و بعد برگشتم خونه ، هنوز جاي خاليش اذيتم ميكرد،
كليد انداختم و درو باز كردم،اومدم توي خونه،خشكم زد، پاهام حركت نميكرد ، روي مبل نشسته بود،داشت به من لبخند ميزد.
...................................................................................................
ابتدای صفحه