اگر ميتوانستي بيايي ، ترا با خود ميبردم.
تو هم ابري ميشدي و هنگام ديدارما از قلبمان آتش مي جست و آسمان و دريا را روشن ميكرد........
در فريادهاي توفاني خود سرود ميخوانديم و در آشوب امواج كف كردهء دور گريز خود آسايش مي يافتيم و
در لهيب آتش سرد روح پر خروش خود ميزيستيم..........
اما تو نميتواني بيايي، نميتواني
تو نميتواني قدمي از جاي خود فراتر بگذاري....
ميتوانم
ميتوانم
ميتوانستي،اما اكنون ديگر نميتواني
و ميان من و تو به همان اندازه فاصله است كه ميان ابرهايي كه در آسمانها و انسانهايي كه بر زمين سرگردانند..........

شايد بهم باز رسيم: روزي كه من بسان دريايي خشكيدم ،
و تو چون قايقي فرسوده بر خاك ماندي.
اما اگر انديشه كني كه هم اكنون ميتواني به من كه روح دريا ، روح عشق و روح زندگي هستم باز رسي،
نميتواني،نميتواني.
تو بايد به كلبه چوبين ساحلي بازگردي و تا روزي كه آفتاب ، مرا و ترا بي ثمر نكرده است،
كنار دريا از عشق من ،تنها از عشق من روزي بگيري..................

برگرفته از اشعار عاشقانه احمد شاملو
...................................................................................................
ابتدای صفحه