پنجم آذر ماه ۱۳۸۱ اگر ميتوانستي بيايي ، ترا با خود ميبردم.
تو هم ابري ميشدي و هنگام ديدارما از قلبمان آتش مي جست و آسمان و دريا را روشن ميكرد........ در فريادهاي توفاني خود سرود ميخوانديم و در آشوب امواج كف كردهء دور گريز خود آسايش مي يافتيم و در لهيب آتش سرد روح پر خروش خود ميزيستيم.......... اما تو نميتواني بيايي، نميتواني تو نميتواني قدمي از جاي خود فراتر بگذاري.... ميتوانم ميتوانم ميتوانستي،اما اكنون ديگر نميتواني و ميان من و تو به همان اندازه فاصله است كه ميان ابرهايي كه در آسمانها و انسانهايي كه بر زمين سرگردانند.......... شايد بهم باز رسيم: روزي كه من بسان دريايي خشكيدم ، و تو چون قايقي فرسوده بر خاك ماندي. اما اگر انديشه كني كه هم اكنون ميتواني به من كه روح دريا ، روح عشق و روح زندگي هستم باز رسي، نميتواني،نميتواني. تو بايد به كلبه چوبين ساحلي بازگردي و تا روزي كه آفتاب ، مرا و ترا بي ثمر نكرده است، كنار دريا از عشق من ،تنها از عشق من روزي بگيري.................. برگرفته از اشعار عاشقانه احمد شاملو ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |