جمعه شب

با دوستم قصد سینما رفتن داریم. در به در دنبال کسی می گردیم که همراهیمان کند. فون بوک دو تا موبایل را می گردیم ، فون بوک من پر از شماره فک و فامیل ودوستانی که سالی یکی دوبار هم همدیگر را نمیبینیم و فون بوک دوستم هم که عین بیابان برهوت خشک و خالی است.دست آخر تنها کسی که امکانش بود هوس سینما رفتن کرده باشد و بتواند آن موقع شب از خانه بیرون بیاید تلفن خانه اش قطع است و موبایل هم ندارد. ساعت 7 راه میوفتیم به قصد سینما فرهنگ. بلیط برای جمعه تمام شده. می رویم سمت پارک قیطریه. از همه جای تهران هوس کرده اند با دیگ و دیگ بر و قابلمه غذا بیایند پارک قیطریه. یک چادر هم زده اند میان پارک و یکی دارد تعزیه می خواند که بیشتر به نوحه خوانی شبیه است ، صدایش همه جای پارک شنیده می شود. میان آدم ها ویراژ می دهیم،هوا هنوز هم بس ناجوانمردانه گرم است، بی خیال پیاده روی می شویم وبر می گردیم توی ماشین. یکی دو تا کوچه آن ورترمیان یکی از آن ترافیک هایی که گره اش به این راحتی ها باز نمی شود گیر می کنیم. راننده ماشین روبرویی که حاضر نیست دو متر عقب برود خانمی است که به سگ گفته بیرون نیا من هستم. هوس می کنم با قفل فرمان بزنم شیشه ماشینش را پایین بیاورم، دوستم می گوید ریلکس باش. یک خیابان آن ور تر ماشین جلویی بی دلیل می زند روی ترمز. هر دو هوار می کشیم الاغغغغغغغغغغ ، به دوستم می گویم ریلکس باش. آدم ها عین دشمن های بازی آتاری می پرند وسط خیابان. مدام میگویم اینو بگیر، هوای اونو داشته باش، از راست یک پیکان قراضه می خواهد به زور ماشینش را جا بدهد میان ماشین ها، پژو مشکی از پشت دستش را گذاشته روی بوق.......

ساعت 10:30

سکوت و خنکی خانه حالم را یک کمی بهتر کرده، زنگ می زنم ببینم دوستم رسیده یا نه، صدایش مضطرب است. توی نیایش 20 تایی ماشین خورده اند به هم، یکی مرده و رویش پارچه کشیده اند.
...................................................................................................
Enjoyed a lot! » » »
 
ابتدای صفحه