اگر زماني توانستي يك لحظه را ، فقط همين يك لحظه ، براي هميشه براي خود نگاه
داري. آنگاه مي تواني انساني را براي هميشه در كنار خود نگاه داري . آدمها هميشه ميگويند
براي هميشه ، ولي حتي يك لحظه را هم نمي توانند براي خود نگاه دارند.
...................................................................................................
عزيزم مرگ موجود ظالمی است . به یکباره بر سرت هوار می شود.
پیش از آنکه بتوانی حتی نفسی بکشی.
...................................................................................................
به دنيا آمدن و بزرگ شدن توي فاميلي كه نه خودتو قبول دارن نه پيغمبرها و امامها و اديان و
كتابها و معجزاتتو ، باعث شد از همون بچگي به وجودت شك كنم. بزرگتر كه شدم
شكم بيشتر شد، بالاخره هم نفهميدم اگر وجود نداري وكسي بهت اعتقاد نداره چرا وقتي
تو فاميل كسي خونه جديد ميخره با آيينه و قرآن پا ميزاره توي خونش كه قرآنش از طرف تو فرستاده شده ، چرا براي قبول شدن بچه شون توي كنكور از تو كمك ميخوان يا هر وقت
مستاصل ميشن و ازهمه جا مونده و رونده ياد تو مي افتن و اسمتو صدا ميكنن ،
ميدوني واقعا آخرش نفهميدم كه قضيه چيه؟
فقط يك چيزو فهميدم ، اينو بارها و بارها تجربه كردم و فهميدم كه اگر هم وجود داشته
باشي مطمئن هستم كه بخشنده و مهربان و عادل نيستي. هستي؟
وقتي شهرو ميبينم كه ديگه يك شهر نيست ،فقط تلي از خاك و آجر ازش مونده ، بدنهاي
بيجان زنها و بچه ها و مردهايي رو ميبينم كه توي خواب مردن ، مادري كه كودكشو بغل
كرده و آوار روي سرش اومده، مردي كه به سرش ميزنه و از بين آجرها همسر و كودكانشو
صدا ميكنه.......
اينها رو كه ميبينم اون شك مياد همين جوري ميشينه و از جاش تكون نمي خوره.
نگو كه اينها براي امتحان انسانهاست ، نگو كه داري مردمو امتحان ميكني، نگو كه از ايوب
پيغمبر بايدياد بگيريم ، نگو..... اين امتحانات ديگه حالمو داره به هم ميزنه

پ.ن : خدا جون ما چاكر شما هم هستيم. امشب زلزله اين طرفها نفرستي!!!
پ.ن : هيچ كاري از دستم بر نمياد..هيچي...حتي خون نميتونم بدم چون واكسن سرخك زدم.
...................................................................................................
اين منم كه آروم رانندگي ميكنم ،اونه كه پاشو ميزاره روي گاز و گاهي دلش مي خواد بنگ
بزنه به آدمي كه پريده وسط خيابون و گاهي هم دلش ميخواد توي سرعت بالا يك ديوار وسط
جاده ظاهر بشه .
اين من كه‌آدمها رو دوست دارم ، آروم و مهربون هستم ولبخند ميزنم و با همه هم صحبت
ميشم ، اين منم كه قضاوت آدمها برايم مهم است ، اين اونه كه گاهي دلش ميخواد راست توي چشمهاي آدمها نگاه كنه و بگه خفه شو ، اين اونه كه هميشه ميگه ...لقه قضاوت آدمها.
اين منم كه سر شب مي گيرم مي خوابم، اين اونه كه توي اتاق راه ميره و آهنگ گوش ميده
و گاهي پشت پنچره ميشينه و به ظلمات پشت شيشه نگاه مي كنه ، اين اونه كه هوس
ميكنه نصف شب بزنه به جاده .
اين منم كه از مراسم هاي سنتي خوشم مياد ، از شب يلدا و انار دون كرده و هندوانه و
تخمه و كشمش و گردو و غيبت و.....
اين اونه كه به دماغش چين ميندازه ودلش ميخواد شب يلدا تا صبح توي خيابون قدم بزنه.
اين منم كه سعي ميكنم عاقل و منطقي باشم ، اين اونه كه ديونه ميشه ، اين منم كه
از برق ته چشمها موقع ديوانگي مي ترسم، اين اونه كه گاهي دو سه روزي توي خودش گم
ميشه و وقتي پيداش ميشه ترجيح ميدم ازش دور باشم.
اين منم كه نمي تونم به زبون بيارم ، اين منم كه احساساتمو گوشه و كنار زندگيم قايم
ميكنم ، اين اونه كه بدون ترس روي پنجه هاي پاهاش بلند ميشه و سرشو كج ميكنه و ميگه
دلم برات تنگ شده بود .
گاهي وقتها احساس ميكنم اين اونه كه جاي من حرف ميزنه و تصميم ميگيره . اون وقته كه
پامو مي كوبم روي زمين و داد ميزنم دست از سر زندگي من بردار.
اون راست توي چشمهام نگاه ميكنه و ميگه : عوضي تو اززندگي من برو بيرون...
...................................................................................................
سر شب بي مقدمه رفت آلبوم عكس هاي بچگي منو آورد گذاشت روي پاش .
يكي يكي عكس ها رو با دقت نگاه مي كرد و زير لب زمزمه مي كرد . " اين يكيو ببين فقط 5
روزته ، تپل و سفيد بودي ، وقتي آوردنت شير بخوري انگار حمام ات كرده باشن ، صورتت برق
مي زد ،" نگاه كردم ، يك نوزاد با صورت سرخ و دستهاي مشت شده ، هيچ حس خاصي هم
برام نداشت ، " سر تو يك روز اگر تكون نمي خوردي ميرفتم دكتر، فكر مي كردم حتما خفه
شدي " . تو دلم ميگم كاش خفه شده بودم ." اين لباسو از تهران برات خريدم ، خيابون بهار،
يادمه بارون ميومد و يك كلاه قرمز سرت گذاشته بودم ، هر مغازه اي مي رفتيم همه عاشقت
ميشدن " تو دلم ميگم پس بچه بودم خوش شانس تر بودم." اينجا چقدر جوون بودم ، كمرم
باريك بوده . " به نظر من هنوز هم جوون و خوشگل مياد ." اگر تو هم زود ازدواج كرده بودي
من الان يك نوه داشتم ." اهوم ......" خودم نگهش مي داشتم "
اهوم ...." ,اگر دختر بود موهاشو دم موشي مي كردم مي بردمش اداره. به من مياد
مادر بزرگ باشم؟"
...................................................................................................
مي دويدم ، از لابه لاي صندلي ها و ميز ها و آدمهايي كه وحشت زده كنار ميرفتن.
با تمام سرعت ، در ها راباز مي كردم ، پشت هر در، در ديگري بود ، از سالن ها و اتاق ها
مي گريختم و به دنبال راه خروج ميگشتم ، يادمه كه كيفم را محكم در دست گرفته
بودم و درتلاش دويدن و حفظ كيف مرتب زمين مي خوردم ،بلند ميشدم و با همان
سرعت قبلي از وحشت چيزي در پشت سر مي دويدم ، حتي يك بار برنگشتم ببينم
آن وحشت چيست ، مي دويدم و زمين مي خوردم و بلند ميشدم، هيچ كدام از درهايي كه گشوده ميشد راه خروج نبود ، و من سرگردان و وحشت زده به دنبال فرار از آنجا بودم ،
جايي با اتاق هاي تو در تو و سالن هايي كه هر كدام به چندين سالن ديگر راه داشتند .

پ . ن : اين دومين باريست كه اين خواب را ميبينم .
...................................................................................................
اگر مي دونستم كي سرنوشت آدمها رو مي بافه ، ازش مي خواستم مال منو كلا بشكافه...
( خانه اي روي آب(

من اگر مي دونستم سرنوشت آدما رو كي مي بافه ازش مي خواستم مال منو يك
قسمتهاشو بشكافه ، با يك رنگ ديگه ببافه ، مثلا آبي بد نبود ، چون فكر كنم اين روزها
فقط تو قسمت خاكستري سرنوشتم هستم ، تازه ازش مي خواستم يك كم بوي بارون
هم لا به لاي بافتهاش بزاره ، اگر برام مرام بزاره و سه بعدي ببافتش كه نور علي نور
ميشه،اين جوري از زواياي مختلف مي تونم ببينمش ، سرنوشتمو ميگم ....
اگر چهار بعدي ببافه كه ديگه مرام كش ميشم ، بعد چهارمش ميشه قطره هاي همون
بارونه كه بوشو بين تارو پود سرنوشتم بافته......

پ.ن : نه توتو و نه مرغ خالي... مرغ عشق!!!!
...................................................................................................
گفتم حالا كه قرار شده با هم توي يك اتاق زندگي كنيم ، يك شرطهايي هست كه بايد بگم.
آواز خوندن و سر وصدا كردن ممنوع، بعد يادم افتاد زياده روي كردم. گفتم okآواز خوندن از
ساعت 10 شب تا 8 صبح ممنوع،ريختن دونه و آشغال هم ممنوع، در عوض من هم قول
دادم نصف شب چراغ روشن نكنم . سر و صدا هم نكنم .به موقع هم آب و دونه بهشون بدم.
دو سه روز اول خوب بود. اوني كه اول زير قولش زد من بودم . از زود خوابيدن بدم مياد،
تازه من عادت دارم شبها تا دير وقت توي اتاق راه ميرم و حرف ميزنم و آهنگ گوش ميدم .
اين بود كه از شب چهارم با نور مونيتور كارهامو انجام ميدادم . و صبح با چشمهاي قرمز
بيدارمي شدم. از روز پنجم هم قضيه آب و دانه فراموش شد.
اما اينكه تبعيدشون كردم به زير زمين...اين ديگه واقعا تقصير خوشون بود.هر چي گفتم
اينجاخانواده هست ، انقدر به سر و كول هم نپرين ، انقدر ازهم نوك نگيرين ،
خوب به خرجشون نرفت ...اين اواخر مچشونو چند بار گرفتم كه رفته بودن زير جا دونه اي
و چسبيده بودن به هم و يكي سرشو گذاشته بود رو سر اون يكي...
شرط ميبندم تو دلشون به من مي خنديدن .من هم تبعيشون كردم.
...................................................................................................
ممنون . فراخوان اينترنتي هم بد چيزي نيستا!!!!
يك خوبيش اينه كه مي فهمي كيا بهت سر ميزنن و كامنت نميزارن ( كاري كه خودت هم
انجام ميدي !!!!) يك خوبيش هم اينه كه مسنجرو كه باز مي كني يهو
هوارتا آفلاين برات مياد. دفعه بعد مي خوام بنويسم آقا من سرطان خون گرفتم، يك دكتر خوب سراغ دارين؟!!
پشت تلفن كه گفت پدرش سكته كرده قلبم يهو فرو ريخت ، يك موج ترس پخش شد
توي تنم . بغض ته صداش قلبمو چنگ زد .هيچي نگفتم ،ترسيدم من زودتر اشكم سرازير
بشه.از ديروز ترس از دست دادن اومده توي تنم جا خوش كرده و نميره .ترس از دست دادن
عزيزترين ها ....
ديشب من و پدرم تنها بوديم . روي كاناپه خوابش برده بود .يك دستشو گذاشته بود زير
سرش و يك دست ديگه اش هم روي روزنامه بود. به قفسه سينش نگاه كردم ، تكون نمي
خورد .موج ترس دوباره اومد ، نزديك رفتم و آروم تكونش دادم چشمهاشو باز كرد.
پرسيد ساعت چنده ؟ هيچي نگفتم ،زانو زدم و سرمو گذاشتم روي سينش ، همون
جايي كه قلب ميزنه . دستشو گذاشت روي موهام و گفت ملوسك....بغلم كرد .گرم بود و
قوي ...من به اين گرما هميشه احتياج دارم....همه بچه ها به گرماي وجود پدر مادرها
احتياج دارن...حتي وقتي انقدر بزرگ شدن كه ديگه روشون نميشه بشينن رو پاي پدرشون...
يا مادرشونو ببوسن. ديشب من بچه شدم ، سرمو گذاشتم روي پاهاي پدرم و گذاشتم با
موهام بازي كنه ...

پ.ن: تو هم عزيزتريني...نمي خوام از دستت بدم
...................................................................................................
هفته بدي بود. گيج بودم .بدون هيچ دليل خاصي . بدون اينكه هيچ اتفاقي افتاده باشه .
خوبه كه آدم بتونه بين احساساتش مرز بزاره. شادي و غم رو از هم بتونه تفكيك كنه .
هفته بدي بود ....

#هيس ، حرف نزن ، گريه هم نكن،وجدانت با اين حرفها آروم نمشه .
حداقل ياد ميگيري دفعه بعد اول فكر كني بعد حرف بزني ، اول فكر كني بعد كاري رو
انجام بدي ، ساكت.........سعي نكن خودتو و عملتو توجيه كني ....حق ندار غر بزني.
نگو كه عصبي بودي ، نگو كه خسته بودي،حرف مفته ، مي تونستي شيشه رو يك
كمي بدي پايين ، جاي تو گرم بود ، عوضش اون دستها و پاهاش يخ كرده بود. بينيش هم
قرمز شده بود ، با اين حال اون موقع شب ايستاده بود و شيشه ماشين ها رو
دستمال ميكشيد ، ميدونم كه ميخواي بگي تو مسئول آدمها نيستي ، هيچ كس نيست،
حتي اوني كه اون بالا نشسته واز قديم ميگن وقتي دندون ميده نان هم ميده ،از او هم
اين روزها كاري بر نمياد ، حق هم داره ، اون قضيه دندون و نان مال قديم بود ، اون موقع ها
كه بچه دار شدن زير سر دستها بود ، همه از دستشون در ميرفت بچه دار ميشدن،
اين دوره كه ديگه همه جور وسيله پيشگيري هست ، چشمشون كور......
ميدوني هر چي غر بزني فايده نداره ، تو اين سرما حتي اون كه ميگن اون بالا نشسته
هم حوصله گوش كردن نداره ، از تو هم كاري بر نمياد ، گريه نكن ،بگير بخواب و شكر كن
كه جاي گرمي داري ، بقيه هم ....تو كه مسئول انسانها نيستي .
فقط ميتوني دفعه بعدكه پشت چراغ قرمز يا تو پمپ بنزين يا تو خيابون اونو يا امثالشو،
كه خدا رو شكر اين روزهاكم هم نيستن ، ديدي اون پول خردهاي ته جيبتو كه
هم سنگين هستن و هم صداميدن مرحمت كني، اين جوري شب با وجدان راحت
مي خوابي ...هر چي باشه تو كه مسئول انسانها نيستي .
...................................................................................................
من انقدر خود خواهم كه دلم مي خواهد كسي باشد كه همه تنهايي ها و دلتنگي ها
و خستگي هايي مرا بردارد و در دستش بگيرد و فوت كند توي هوا و بگويد ديگر تمام
شد و بگذارد شانه هاي خسته ام كمي استراحت كنند .
من انقدر خود خواهم كه دلم مي خواهد كسي باشد كه دلم را آرامش بخشد و
روحم را از اين سرگرداني نجات دهد.
من انقدر خود خواهم كه مي خواهم او هم مثل من ديوانه شود و هوس كند زير
باران قدم بزند . انقدر خودخواهم كه مي خواهم از دهانش بشنوم كه مي گويد دوستت
دارم و انقدر خود خواهم كه مي خواهم در عمق چشمهايش ببينم كه راست مي گويد.
من انقدر خودخواهم كه مي خواهم او مال من شود و دلم مي خواهد همچون كودكان پا
بر زمين بكوبم و اسباب بازيم را با هيچ كس قسمت نكنم .
من انقدر خودخواهم كه يادم مي رود شايد او هم دلش شانه اي براي تكيه دادن و گوشي
براي شنيدن و دستي براي نوازش كردن بخواهد .
انقدر خودخواهم كه يادم مي رود شايد او
هم دلش بخواهد ديوانه شود و زير باران قدم بزند .
شايد دلش بخواهد از جمله اي را از دهان كسي بشنود و چيزي را در ته چشمان كسي بخواند .
من انقدر خود خواهم كه گاهي يادم
مي رود.......
...................................................................................................
موندم كه چرا اين روزها من انقدر اخلاقم گه مرغي شده....
...................................................................................................
چند سال از آن روز گذشته است ؟
شايد آن غروب هيچ گاه تكرار نشود ، مي دانم كه روزي در گوشه و كنار زندگيمان
گم مي شود ، يادت مي آيد گفتم انگشتان هم حرف مي زنند ، خنديدي و پرسيدي :
چطور؟من يادت دادم ،گفتم كه انگشتان من چه مي گويند ، دستت را تند تند روي دستم
زدي و گفتي : اينها چه مي گويند ؟ من نمي دانستم ، من زبان انگشتان تو را نمي دانستم.
يادت مي آيد در آن تاريك و روشن غروب كه من چهره ات را نمي ديدم ،گفتم ديوانگي مسري
است . گفتم كه از تماس انگشتان سرايت مي كند و مثل موج تمامي وجود آدمي را فرا
مي گيرد .آن روز تو مرا ديوانه كردي ، مي داني آن روز ، غروب نگذاشت من ته چشمانت را ببينم.
...................................................................................................
آهاي تو كه اون بالا نشستي ...
كم دارم باور مي كنم هيچ وقت صداي منو نمي شنوي.

رفتي و بي تو دلم پر درده
پاييزه قلبم ساكت و سرده
دل كه مي گفتم محرم با من
كاشكي ميديدي بي تو چه كرده
...................................................................................................
سه شنبه نمايشگاه وب و نشريات الكترونيك
پر بود از پسرهاي خوش تيپ كت و شلوار پوشيده و كراوات زده و .. و دخترهاي خوشگل
و خوش آرايش، ظاهرا همه بلاگ نويس ها روزهاي قبل آمده بودن براي همين خيلي خلوت
بود.خداييش هم چيز خاصي نداشت كه ارزش اين همه راه كوبيدن و رفتنو داشته باشه.
براي من البته خيلي خوب بود . با چند نفر قرار داشتم و تا دلتون بخواد خنديدم و پشت
سر مردم غيبت كرديم.وسط اون هير و وير خنده و غيبت يك آقايي كه فكر كنم والسي
بود آمد تقاضا كرد ما هم در گفتگو شركت كنيم ، ولي چون نشست و گفتگوي بلاگ نويس
هاي ادبي بود من يكي كه نرفتم ، با اين بلاگ بي ادبي كه من دارم ...
پنج شنبه هم يك تصادف كوچولو كردم ، يه اين صورت كه يك پيكان منو نديد ( از بس كه
كوچولو هستم ، بچه هايي كه منو ديدن شهادت ميدن) و زد به زانوم ، اولش زياد بد نبود.
اما الان ديگه تقريبا نمي تونم راه برم .
...................................................................................................
میدونی بعضی از آدمها چگونه هستن ؟
ابروها را بالا می برند و اخم می کنند و قیافه عاقلانه به خود می گیرند و دستها را تکان می دهند . دماغشان را می چسبانند به شیشه زندگی دیگران و سرک می کشند . بیرون گود می نشینند و قضاوت و نقد می کنند . نباید اینگونه عمل کرد . باید آن گونه عمل کرد . من اگر بودم چنین می کردم و چنان . حرف از منطق می زنند و احساس را نفی می کنند. عشق وجود ندارد . که باید درک متقابل و محبت وجود داشته باشد . که اگر وجود داشته باشد نباید باعث آزار دو طرف شود . که باید مثل آدمهای عاقل و بزرگ رفتار کرد که باید .... باید ...

می دونی بعضی از آدها حرف مفت زیاد می زنند .خودشان هم درست در موقعیتهای مشابه همان کاری را می کنند که قبلا نفی اش می کردند. می دونی یکی از این آدمها من هستم!!!
...................................................................................................
ابتدای صفحه